اعتراف بارونی
تازه امروز فهمیدم هفته ی پیش یکی از مزخرف ترین هفته های زندگی من بود . (برای اولین بار از خودم بدم آمد به جای قیافه ام .) هفته ی فراموشی، هفته ی آلزایمر . فراموش کردن همه چیز و همه کس . فراموش کردن همه ی دوستام : Polly ، قیچی ، ضحی ، نگین ، نرگس . فراموش کردن دماغ ، سارا ، باران و حتی رضا ! (یک شخصیته که از همه طرف احاطه شده و در طول فیلم دچار دگردیسی می شه !!)
فراموش کردن همه چیز : پرادو ، همشهری جوان ، پشه های اتاقم ، خودکار زردم ، ....
و از همه مهم تر ، فراموش کردن خودم ، موج اف ام !
این هفته رو هیچ وقت تکرار نمی کنم . چون دیگه هیچ وقت موج اف ام و موج اف ام بودن را فراموش نمی کنم . من برای همیشه اف ام می مانم :
2تا 2تا از پله ها می آم پایین حتی اگه آخرش بمیرم .
کفشمو با آستین مانتوم پاک می کنم یا با دستمال و این جور چیزا به جونش می افتم .
بستنی عروسکی می خرم و به غریب دوست نشون می دم .
با تمام وجودم زیر باران قدم می زنم تا در حد توان خیس شم .
دوشنبه ها و چهارشنبه ها دیگر برایم عادی می شوند .
صفحات نیازمندی های روزنامه (قسمت پرادویش ) را می خوانم یا از روزنامه جدا می کنم و مثل گذشته هر روز تعداد پرادو هایی را که می بینم ، به خاطر می سپارم .
هر شب نیم ساعت از وقت خوابم را به قتل عام پشه های اتاقم اختصاص می دهم و هر وقت دلم گرفت ، واسه دماغ نامه می نویسم .
موشک کاغذی می سازم و همشهری جوان می خوانم .
و....
تا به همه ثابت کنم همیشه اف ام می مانم و هیچ وقت از اف ام بودن خسته نمی شوم و نخواهم شد !